آموزنده
پیری برای جمعی سخن می گفت.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
سلام نرگس خانوم منظورت رو از این مطلبت فهمیدیم بزار یه چیزی رو ازت بپرسم خدا نکنه نکنه مادرت بمیره تو یه روز گریه میکنی و روزهای بعد رو مثل روز عادی سپری میکنی و برای همیشه فراموش میکنی؟
سلام . مرسی از نظرت.
خدا نکنه خدا نکنه ... من هرگز عزیزانم رو از یاد نمی برم و هروقت که به یادشون بیوفتم....
من خودم از اون آدم هایی هستم که نمی تونم مشکلاتم رو فراموش کنم و غصه هام رو چه برسه به اینکه کسی رو از دست بدم.
آره ... نمیشه خیلی از چیزهارو فراموش کرد. من تو خیلی از موارد شاید بتونم خودم و بزنم به اون راه غصه می خورم اما خودم و کنترل میکنم امادر مورد مرگ عزیزانم هرگز هیچ کنترلی از خونم ندارم.